محسن معینی هستم ، رسانه و تاتر خواندم ودر آلمان زندگی میکنم . هر چند معتقدم آدمی نه در زمان و مکان كه در عالم معنا زندگی میکند . در این وبلاگ مقالات ام را درزمینه های مختلف فرهنگی منتشر میکنم .وب لاگ دیگری هم دارم به نام مصطبه(www.mastabeh.blogspot.com) كه آنجا گاه نوشته هایم رامنتشر میکنم

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

بازگشت به روح پيشامدرن

نقدي بر موج سوم لوك فري ● نويسنده: محسن - معيني
● منبع: سایت - باشگاه اندیشه - تاريخ شمسی نشر 29/04/1383


لوك فري استاد فلسفه سياسي دانشگاه پاريس يكي از نظريه‌پردازان مدرنيسم و يكي از مدافعان سرسخت انديشه‌مدرن است. او كه از شاگردان برجسته‌ي گادامر، ويتر هاينريش و رودريگر بوبنر بوده در كتاب مهم خود، هومواستيك (Homo Aesthetic) به مفهوم خلأ معنا در دنياي مدرن مي‌پردازد.وي بر اين اعتقاد است كه فلسفه مدرن سه دوران را پشت سر گذاشته است. نخستين دوره با دكارت و بحث من خودبنياد (Cogito) آغاز مي‌شود و با هگل و سيستم فلسفي وي خاتمه مي‌يابد. وي معتقد است اين مرحله در واقع تلاشي براي رقابت با دين در مرزهاي عقل است، يعني فلسفه‌ي نظام تا هگل از همان تمهيداتي استفاده مي‌كند كه دين، منتها اين بار درون عقل.از نظر فري پس از پايان عصر هگلي، دومين مرحله در فلسفه آغاز مي‌شود كه نوعي شالوده‌شكني است و نيچه و هيديگر سمبل‌هاي آن هستند. اين مرحله از نظر او گامي مهم در فرايند دنيوي سازي (Secularisation) دين است و فلسفه گامي بلندتر برمي‌دارد.
اما آنچه او موج سوم فلسفه مدرن مي‌نامد آن است كه متفكران بدانند چگونه تفكري كه پس از ساختن نظام‌هاي فلسفي و به دنبال آن شالوده‌شكني لائيك شده است مي‌تواند در درون خود كانون‌هاي معنايي را بيابد كه شبيه به كانون‌هاي معنايي دين باشند.
لوك فري به بحث هنر بزرگ دوران قرون ميانه و هنر مذهبي مي‌پردازد و آثار هنري مدرن را در برابر آثار دوران قرون ميانه بسيار ضعيف مي‌داند. او نقاشي مدرن را با آثار ميكل‌آنژ و رافائل قياس مي‌كند و آنگاه از تأثيرگذاري عميق هنر نقاشي در قرون ميانه بر مخاطبان ياد مي‌كند. از نظر او خلأ معنايي دنياي مدرن دليل عدم خلق آثار هنري بزرگ و تأثيرگذار است.
چنان كه در بالا گفته شد، لوك فري، هيديگر و نيچه را وارد گفتمان مدرنيته مي‌كند و در كنار اين امر نوهيديگر‌هايي همچون ميشل فوكو، ژاك دريدا را نيز تكراركنندگان سخنان هيديگر و نيچه و گفتمان پست مدرن را امري موهوم و واهي مي‌داند.اما آنچه وي به آن اذعان دارد همانا بن‌بست معنا يا به عبارتي معناباختگي فلسفه مدرن است. وقتي كه من خودبنياد دكارت مقدمه را براي سكولاريزاسيون باز مي‌كند در اصل گامي در جهت معناباختگي برمي‌دارد. راهي كه او براي گريز از اين معناباختگي پيشنهاد مي‌كند صرفاً كلي‌گويي است و اين را شايد از استادان ايد‌ئاليست خود به ارث برده باشد. او به دنبال ايجاد ساخت‌هاي معنايي در بطن فلسفه مدرن است كه بتوانند خلأهاي معنايي مدرنيته را حل كنند. اما آيا اين امر امكان‌پذير است؟
تمام زيبايي‌شناسي و ساخت‌شناسي تفكر مدرن از جداسازي ساخت‌هاي معنايي زميني از يكديگر برمي‌آيد. متفكران غرب علي‌رغم آنكه در ظاهر خود را قايل به نوعي «گوميزشن» اجتماعي نشان مي‌دهند اما در عمل دست به تفكيك عناصر و اجزاء سازنده‌ي يك ساخت معنايي مي‌زنند. جداسازي بين فرم و محتوا در هنر مدرن، تفكيك اجزاء قدرت، تفكيك دايره واژگان فعال در حوزه‌هاي تخصصي (آنگونه كه فوكو مي‌گويد) از مصداق‌هاي اين تفكيك است.اما گاهي تفكيك كاملاً معنا را دگرگون مي‌كند و فرم و محتوا آنچنان در هم تنيده‌اند كه تفكيك بين آن دو مرگ ساختار معنايي ايجاد شده است. مثال واضح اين امر هنر مدرن است. هنر مدرن (البته بخشي از آن) با حذف محتواي متعالي از فرم و تأكيد بر فرم در نهايت به خلأ معنايي رسيد كه ناگزيري از رسيدن به آن از ابتداي تفكيك آشكار مي‌نمود. لاجرم آنچه لوك فري در آثار خود به آن مي‌پردازد صرفاً پنداري موهوم است كه بتوان اجزاء خاصي را از ساخت‌هاي معنايي كسب كرد و با تكيه بر آن اجزاء، بر ساخت‌هاي معنايي در بطن فلسفه‌ي مدرن ايجاد كرد.
نكته‌ي ديگري كه لوك فري از آن غفلت مي‌كند آن است كه فلسفه مدرن اساساً با حذف امر متعالي و بنيان نهادن شالوده‌ي باورهاي خود بر نوعي از عينيت‌ و حس‌گرايي افراطي رسماً امكان خلق معاني بزرگ را از بين برده است. همان طوركه خود او اشاره مي‌كند، هنر مدرن در برابر هنر دوران گوتيك يا رومانسك احساس حقارت مي‌كند و اين نتيجه‌ي بديهي فلسفه‌ي مدرن است. كليساهاي دوران گوتيك يا رومانسك در تلاش بودند بتوانند معناي متعالي را در كليت خود متجلي كنند اما هنر مدرن يا به نوعي فرماليسم و نهايتاً انتزاع افراطي روي آورده و يا آنكه شكل كاربردي و فونكسيونال پيدا كرده است. اين امر كاملاً برآيند طبيعي هنر و فلسفه مدرن است. اساساً روح مدرنيته توان زايش و پذيرش مفاهيم متعالي را ندراد و از اين رو، شكل دادن به ساخت معنايي كه بر امري برتر از چهارچوب مدرنيته دلالت كند (امري كه لوك فري موج سوم مي‌نامد) رسماً غيرممكن است. تفكر مدرن همچون هر ساخت فكري ديگري براي آنكه معنايي بيابد كه بتواند همواره بر آن دلالت كند بايد از حدود بسته خود به بيرون نفوذ كند و اين معاني را در ساحاتي فراتر از چهارچوب سيستماتيك خود بيابد كه نفس اين عمل يعني انتقال نگرش مبنايي به بيرون ساخت با روح فلسفه مدرن در تناقض است و از دل اين تناقض‌گويي‌هاست كه تنها راهي كه براي مدرنيته مي‌ماند بازگشت به روح پيشامدرن است نه دل خوش داشتن به از هم‌گسيختگي انديشه‌ي پسامدرن.
اشاره‌ها از:
- about modernism. J.mackley Routledge. 1999.
2-- modern philosophy. An introduction. A. R. Lacy. Routhedg & Kegan Paul. First Publish 1982