محسن معینی هستم ، رسانه و تاتر خواندم ودر آلمان زندگی میکنم . هر چند معتقدم آدمی نه در زمان و مکان كه در عالم معنا زندگی میکند . در این وبلاگ مقالات ام را درزمینه های مختلف فرهنگی منتشر میکنم .وب لاگ دیگری هم دارم به نام مصطبه(www.mastabeh.blogspot.com) كه آنجا گاه نوشته هایم رامنتشر میکنم

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

از خليفه الهي تا شهروندي

منبع: باشگاه انديشه 21/6/1383 دوران رنسانس و در پي آن عصر روشنگري در تفكر غرب آنگونه كه مصطلح است حدود قرن پانزدهم تا نوزدهم روي داد. عده‌اي كشف آمريكا، جمعي ديگر تغيير نظام حكومتي اروپا و عده‌اي ديگر فتح قسطنطنيه (در 1453 م) را تاريخ مشخص وقوع رنسانس مي‌دانند. اما آنچه در اين ميان اهميت دارد تفكري است كه از پي رنسانس در غرب محور همه چيز قرار مي‌گيرد. اومانيسم در ترجمه‌ي فارسي خود انسان‌گرايي ترجمه شده است. اين ترجمه در رساندن مفهوم مكتوم در اين واژه بسيار نارسا است. اومانيسم در يك جمله انتقال دادن تمام‌ ارزش‌ها و اصالت‌ها از آسمان به زمين است.
انساني كه در انديشه‌ي انسان‌گرايان محور همه برنامه‌ريزي‌ها و افعال اجتماعي است خانه ندارد، بنيان ندارد، تنهاست، اصالت ندارد، خود است، خودبنياد است، رابطه‌ي خويشي با كائنات ندارد و به قول هيديگر در ميان دنيا پرتاب شده است. اصالتش را از خودش مي‌گيرد و هيچ نسبتي با بيرون از خويش ندارد، ادراكش محدود است و الزاماً آنچه درك مي‌كند با آنچه واقعاً هست يكي نيست چرا كه عالم شي في نفسه است و او من خودبنياد. باز به قول هيديگر، در خانه سكني مي‌كند، به قول دريدا اسير نظام دواليستي چيزها مي‌شود، به قول فوكو در ساحت قدرت هضم مي‌شود و به قول ويتگنشتاين درگير بازي‌هاي زباني مي‌شود و حتي خود به قول پيرس و سوسور و ديگران بدل به نظامي از نشانه‌ها مي‌شود. آري اين سرانجام محتوم مني بود كه از پس رنسانس و اومانيسم ظهور كرد. او كه قرار بود دائر مدار كائنات باشد آنچنان در چنبره‌ي خدايي ساخت‌گرايي و پساساختارگرايي اسير ماند كه حتي توان فهم كائنات را به قول پوزيتيويست‌ها و حتي منطقيون از دست داد و در اعلاترين سطح توان خود به قول هوسرل قادر شد تا چيزي را در پرانتز بگذارد. اين همه واژه‌ «به قول» را تعمداً در اين مقاله به كار برده‌ام تا روشن‌تر شود، قول اين فاعل خودبنياد كائنات با «قال» در كتاب مقدس ما قرآن كريم تفاوت دارد و از نظر من دقيقاً فاصله‌ي ميان قال و قول است كه به شكاف ميان دو مفهوم متفاوت از انسان شكل مي‌دهد. اما نبايد همه چيز را از دوران رنسانس آغاز كرد چرا كه رنسانس اتفاقي يك باره نبود. رنسانس يك افراط بزرگ در برابر تفريطي بزرگ‌تر بود. اروپا در تمام دوران قرون وسطي فرهنگ‌اش را براساس اصولي شكل داده بود كه انواع تحقيق و توهين را به انسان همراه داشت. در دين مسيح مقدس كه توسط كليسانشينان منحرف شده بود انسان موجودي پليد تعريف مي‌شد. موجودي جسماني كه به گناه فريب خوردن پدرش آدم را بر دوش داشت و مسيح آمده بود تا خونش ريخته شود و او پاك شود (همان اصل بلاگردان منفي در موضوع اسطوره‌شناسي). او براي كمال راهي جز اتصال به حاكمان كليسا نداشت و … رنسانس بازگشت به اصول زيباشناسي يونان باستان و روم پس از مسيح بود و استدلال اومانيست‌ها هم «نوزايي» و رهايي از قيد و بند هر سلطه نابخردانه بود. انگار اين سلطه نابخردانه در دوره‌ي باستان به قتل‌ها و غارت‌هاي بدوي شكل نداده بود و انگار نه انگار كه پس از رنسانس بزرگ‌ترين جنايت‌ها به وقوع پيوست…اما در اسلام تعريف از انسان ديگرگون است. انسان در رابطه‌ي طولي با كائنات تعريف مي‌شود. خود او منفرد و بي‌پايه نيست، خود او اصل دارد، جايگاه دارد. او از يك كل آمده، جزوي از آن كل است كه علي رغم جدا شدنش از آن كل همچنان هويت اصيل‌اش در گرو ارتباطش با آن كل است. او ميان دو مرتبه از هستي از سويي «لجن تو جوي» و از سوي ديگر «روح خداوند». او هدف دارد همچنان كه همه‌ي كائنات، تمام هدف از آفرينش او بازگشت است بازگشت به اصل. اين جزء از كل جدا شده را واجب‌تر از اين تكليفي نيست كه به اخلاق خداوند زيبنده شود. اين هر سه در تفكر مدرن غرب مفاهيمي ديگر را القا مي‌كنند: تكليف، واجب، اخلاق!!! در اين مجال به تفسير تعريف اسلام از انسان نمي‌پردازيم چرا كه اين مبحث مفصلي مي‌طلبد، بحثي از دو سو قابل پيگري است اول آنكه قرآن كريم و احاديث معصومين چه تعريفي از انسان مي‌دهند دوم آنكه فرق و نحله‌هاي فكري پس از اسلام چه تعاريفي را از انسان براساس قرآن كريم استنتاج كرده‌اند.
انسان در تفكر اسلامي خليفه خداوند است بر زمين، به اين معنا كه در عالمي كه وجود آن منوط به واجب‌الوجود و اراده‌ي اوست انسان نماينده‌ي وجود مطلق بر كائنات است. اين امر در آيات متعددي از قرآن ذكر شده است. آنچه در اينجا ضرروي مي‌نمايد آن است كه بدانيم در تفكر اسلامي هر چيزي جايي دارد و در ساحت خاصي قرار دارد و دقيقاً اين چيزي است كه فلسفه و انسان‌شناسي مدرن آن را برنمي‌تابد.شهر به معناي كنوني‌اش زاييده‌ي مدرنيسم و صنعتي شدن است و اساساً طبقه شهرنشين و تفكر شهرنشيني زاييده‌ي صنعتي شدن است. بي‌شك ميان شهر در تفكر باستان و قرون ميانه و شهر در دوران ما تفاوت‌هاي بسيار است. شهر در دوران باستان بر محور توليدات طبيعي و اقتضائات اقليمي و زيبايي‌شناسي پريميتيو (Primitive) شكل مي‌گرفت، قواعد حاكم بر آن براساس اصول ارزش وجودي بر محور طولي شكل مي‌گرفت و … اما شهر در معناي امروزين (پس از صنعتي شدن) وابستگي تام و تمام به توليدات صنعتي دارد. پس از شكل گرفتن ماشين‌هاي مكانيكي و كارخانه‌هاي عظيم و نياز آنها به كارگر، عده‌اي كه پيش از اين بر روي زمين‌هاي اربابان خود كار مي‌كردند به شهر آمدند تا برده‌ي دو خدا باشند؛ ماشين و سرمايه.
اينان اولين نسل شهرنشينان به معناي مدرن آن هستند، اما ماشين اقتضائات ساختاري دارد، سازمان، وزارتخانه و … دانشگاه به تربيت نيروهايي مي‌پردازد تا اين نيازها را برطرف كنند و در اينجا نسل دوم شهرنشينان شكل مي‌گيرند و هر چه ساختار شهر پيچيده‌ مي‌شود مدل‌هاي شهرنشيني و در پي آن شهروندان هم تغيير مي‌كنند تا به شهروند امروز مي‌رسيم.

چه تفاوتي ميان شهروند و خليفه الله است؟ گيريم كه يكي ريشه در آسمان داشته باشد و يكي ريشه در زمين، آيا اين تفاوت صرفاً يك تفاوت ذهني يا حداكثر زباني نيست؟ مؤلف بر اين باور است كه اين تفاوت هرگز تفاوتي ذهني نيست و عينيت روح شهروندي با خليفه الهي انسان در تناقض است. براي روشن‌تر شدن قضيه به چند تفاوت عمده ميان شهروند و خليفه الله مي‌پردازيم:

1ـ تعريف‌پذيري يا بي‌تعريفي!
براي تعريف هر چيز، نگرشي جامع به آن چيز نيازمنديم. اين نگرش اگر نگاهي از بيرون و كامل باشد تعريف جامع امكان‌پذير است و الا اگر به چيزي از بيرون نگريسته نشود نمي‌توان از آن چيز تعريفي درست ارائه داد. خليفه الله از بيرون تعريف مي‌شود. نقطه پرسپكتيو نگرش به انسان در بيرون طبيعت و حتي فراتر از ذهن قرار دارد. بر كسي پوشيده نيست كه موجود دوبعدي هرگز توان فهم و تجربه (عقلاني) از بعد سوم را ندارد. همين طور موجود سه بعدي توان تجربه عقلي و فهم حسي بعد محصول ابعاد بالاتر را ندارد. اما موجود n بعدي مي‌تواند تمام ابعاد را تعريف كند، همان طور كه موجود 3 بعدي توان درك و تعريف موقعيت موجود دو بعدي را دارد. تعريف خليفه الله تعريفي است دقيقاً مبتني بر شناخت كل از جزء، شناخت موجود n بعدي (سبحان الله) از موجودي سه بعدي.اما تعريف تفكر مدرن از انسان تعريف درون ساختار است. چون تفكر مدرن پايگاهي بيرون از ماده و عقل ندارد و لاجرم تعريف او از انسان هم در همين محدوده انجام مي‌شود. شهروند مدرن چيزي است در كنار چيزهاي ديگر. في نفسه تعريفي ندارد، او با جايگاه خاص خود در ساختار شهر تعريف مي‌شود و عموماً اين تعريف ناقص و نارساست چرا كه بر پايه‌ي شناختي حسي و تجربي شكل گرفته كه اين شناخت به دليل محدوديت‌هاي بسيار غيرقابل استناد است.
2ـ تكامل طولي و ادامه‌ي عرضي
در انديشه‌ي ديني (مخصوصاً تفكر اسلامي) موجودات داراي مراتب هستند. اين نكته به روشني در آثار عرفا و فلاسفه اسلامي و كتب ديني مطرح شده است. به عنوان مثال مي‌توان از شعر معروف مولوي در مثنوي با اين مطلع كه: «از جمادي مردم و نامي شدم و از نمادي مردم به آدم سر زدم» اشاره كرد. انسان در اين انديشه اعلي‌ترين مرتبه وجود را دارد زيرا كه او صاحب عقل و اراده است. او از نفخه‌ي الهي و لجن ته جوي ساخته شده است و به حكم اراده ميان دو قطب وجود مخير است. لذا حركت او طولي است يا به سمت نفخه‌ي الهي و تكامل وجود حركت مي‌كند يا آنكه زميني و زميني‌تر مي‌شود. اما شهروند چيزي است در كنار چيزهاي ديگر. در اينجا لازم است واژه‌اي را كه مدرنيسم، بسياري از دستاوردهاي خود را بر پايه‌ي آن شكل داد توصيف كنيم.فردگرايي (individualism) مدرن پذيرش جايگاه فرد در ساخت اجتماعي است. اين فردگرايي هرگز به معناي آزادي عمل مطلق روح و روان فرد نيست چرا كه فرد جايگاهش در ساختي تعريف مي‌شود كه در آن روح‌ها همه يك دست و روان‌ها نمونه‌هايي يكسان براي آزمايش در آزمايشگاه است. لاجرم اين فردگرايي اساساً وامدار كردن فرد به قبول مشروعيت ساختار است. ساختاري كه مشروعيت آن ريشه در صنعتي شدن و توهم توسعه كمي دارد. دقيقاً در واكنش به همين امر است كه نيچه اصل اراده معطوف به قدرت را طرح مي‌كند (اراده كه پيش از آن توسط شوپنهاور طرح شده بود و محل منازعات او و هگل قرار گرفته بود) نيچه كه تقدم اراده‌ي ساخت را بر اراده‌ي فرد در ساختار مدرن كشف كرده است و در پي آن است كه با طرح انداختن مفهومي به نام «ابرانسان» با ويژگي «اراده معطوف به قدرت» به نقد ليبراليسم، تعيلم و تربيت مدرن و اخلاق مي‌پردازد. حال آنكه خود او در گفتمان مدرن قرار دارد و اساساً ابزار مدرن را براي نقد مدرنيسم به كار گرفته است.
شهروند هرگز تكامل پيدا نمي‌كند زيرا وارد ساحت جديدي نمي‌شود، شهروند تنها ادامه مي‌دهد. او يك ساحت از وجود (كه از منظر ديني حقيرترين ساحت وجود است) يعني ساحت مادي را ادامه مي‌دهد و لاجرم حركت او عرضي است.
نگاهي به نظريه‌ي جامعه‌ي باز پوپر اين امر را آشكارتر مي‌سازد. از نظر پوپر جامعه باز جامعه‌اي است كه هيچ افق معنايي محدود نشود و هماره (با تسامح) در حال پيشروي باشد (به عمد واژه‌ي پيشروي را به جاي پيشرفت به كار برده‌ام) اين حذف افق معنايي به روشني دو نتيجه در پي دارد. اول آنكه ديگر بدون افق معنايي پيشروي به چه معناست؟ دوم آنكه با حذف معنا ساختار جاي معنا را مي‌گيرد و اين جايگزيني يك نتيجه در پي دارد: مشروعيت ساختار.
3ـ مشروعيت عقل يا عقلاني بودن شر
خليفه‌ي خدا از آنجا كه اشرف مخلوقات است خداوند براي تكامل او برنامه‌اي مدون مي‌كند كه دين نام دارد. زيرا تنها خداوند شايسته تدوين اين برنامه است (كه دليل آن را پيش از اين ذكر كرديم) از آنجا كه اين برنامه در بيرون ساختار محدود زيست مادي بشر تدوين شده است كامل است و با عقل هماهنگي دارد. اما برنامه‌ي زيست شهروند مدرن به وسيله‌ي عقل مدرن طراحي شده است، عقلي كه در ساختار قدرت تعريف شده است و نگاهش به كائنات از منظر فهم دوگانگي‌هاست و ابداً توان ادراك مفهوم مجرد را ندارد و دقيقاً به همين علت است كه تكاپوهاي اساسي عرصه فلسفه در سده‌هاي اخير متمركز بر كشف محدوديت‌هاي عقل بوده است. معكوس شدن جاي عقل و شرع يكي از واضح‌ترين دلايل تفاوت ميان خليفه الله و شهروند است. در اينجا به نقل قول مستقيم از دكتر نصر(از كتاب انسان و طبيعت ص 26) مي‌پردازيم:
«گاهي اوقات سطحي‌ترين دلايل براي يك حقيقت خاص ديني يا فلسفي عرضه مي‌شود. چنان كه گويي اينها تنها دلايل قابل پذيرش تئوري‌هاي علمي تازه كشف شده است. بارها در كلاس درس و از منابر وعظ و خطابه شنيده‌ايم كه علم فيزيك از طريق اصل تعين به انسان «اجازه مي‌دهد» تا آزاد باشد گويي كه كوچك‌تر مي‌تواند بزرگ‌تر را تعيين كند و يا اينكه آزادي انسان مي‌تواند به صورت خارجي و از سوي علمي كه خود در درون آگاهي انساني محصور است تعيين تكليف شود.»
نگارنده معتقد است، ده اصل بنيادي، تفاوت ميان خليفه الله و شهروند را مشخص مي‌كند، اما در اينجا به دليل محدوديت مقاله تنها به تفسير سه اصل بسنده شد. فهرست اين ده اصل بدين شرح است:

1ـ تعريف پذيري يا بي‌تعريفي

2ـ تكامل طولي و ادامه عرضي

3ـ مشروعيت عقل يا عقلاني بودن شرع

4ـ انسان در بستر زبان يا انسان بستر زبان

5ـ زمان يا زمانه

6ـ دايره يا هوم

7ـ ساخت يا ساحت

8ـ كمدي الهي يا تراژدي انساني

9ـ داروي مخدر يا دواي محرك

10ـ از قال تا قول