محسن معینی هستم ، رسانه و تاتر خواندم ودر آلمان زندگی میکنم . هر چند معتقدم آدمی نه در زمان و مکان كه در عالم معنا زندگی میکند . در این وبلاگ مقالات ام را درزمینه های مختلف فرهنگی منتشر میکنم .وب لاگ دیگری هم دارم به نام مصطبه(www.mastabeh.blogspot.com) كه آنجا گاه نوشته هایم رامنتشر میکنم

۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

از خليفه الهي تا شهروندي (نگاه دوم)

ه در اين مقال خواهد آمد بررسي سه تحول عمده در عرصه‌ي نظريات شهر و شهروندي مدرنيته در دوران مدرن و بررسي نقد زير ساخت‌هاي فلسفي اين نظريات است.



در اين مقاله سه مرحله‌اي كه شهر مدرن و شهروندي مدرن گذرانده است تا به صورت‌بندي فعلي برسد توضيح داده خواهد شد.


سپس اشتراك زيرساختي آنها مورد بررسي قرار خواهد گرفت بي‌شك اين بحث پژوهشي مفصل‌تر توسط گروهي خبره از پژوهشگران معماري جامعه‌شناسي فلسفه و هنر را مي‌طلبد اما شايد اين مقاله به عنوان يك پيش طرح قابل توجه باشد. شهر مدرن پس از دوران رنسانس و در ابتداي عصر روشنگري تا امروز 3 مرحله كلي را از سر گذرانده است. 1ـ شهر تحول 2ـ شهر صنعتي 3ـ شهر پساصنعتي.
1ـ شهر تحول، دكارت


گوگيتوي دكارت مبشرين خود بنياد بود كه جدايي ميان ابژه و سوژه را عمق بيشتري بخشيد. من خودبنياد كه بودن خود را در زمين جست‌وجو مي‌كرد نه در آسمان. من خود بنياد در بيرون هستي به مفهومي والا متصل نبود و اينها مقدماتي بود براي فردگرايي. فردگرايي در معناي اخير آن جدايي از هر اصل و ريشه بود و درست بر مبناي همين معنا شهروندي جديد شكل گرفت. اگر الگوي بارز براي شهر رنسانس را بتوان در ايتاليا قرون پانزده و شانزده يافت بي‌شك بهترين الگو براي شهر تحول شهرهاي فرانسه‌ي انقلابي است و در اواخر قرن هجدهم و ابتداي قرن نوزدهم. حركت انسان‌گرايانه‌ي هنر ايتاليا در آلمان و فرانسه و از خلال فيلسوفان و انديشمنداني چون هگل، كانت، منتسكيو، ولتر، ديدرو، دالامبر و … حركت روشنگرانه‌اي را به وجود آورد كه خود را در قالب يك نظريه‌ي جديد و پيشرفت جبري آن متبلور ساخت. اين نظريه پروژه‌اي سياسي را پيش نهاد كه پروژه‌ي دولت ملي نام گرفت. چنين دولتي قاعدتاً بايد با خروج مشروط (به قول منتسكيو) يا خروج كامل (به قول روسو و لاك) اشرافيت و روحانيت از قدرت همراه مي‌بود. خروج اين دو طبقه به سود طبقه‌ي سومي بود كه رهبري آن به دست بورژوازي يا ثروتمندان جديد شهري قرار داشت. شهروند شهر تحول در حال تغير و نوعي موتاسيون از يك عالم به عالمي ديگر قرار داشت. تفاوت بين اين دو عالم يك تحول زباني يا حتي ظاهري نيست بلكه نوعي تحول معنايي است. شهروند شهر تحول از يك ساحت معنايي وارد ساحت معنايي جديد مي‌شود. آنچه كه در يك ساحت معنايي مقدس ناميده مي‌شود در ساحت جديد ظالمانه به نظر مي‌رسد. طبيعتاً اين تحول ساحت تحول پيچيده‌اي است كه ساده‌ترين و ابتدايي‌ترين عواقب آن نوعي نيهليسم و تشتط است. شايد درست از همين مقطع تاريخي است كه واژه‌ي نيهيليسم مكرراً در آثار متفكران به كار مي‌رود.


شهر تحول شهري است كه براي صنعتي شدن شتاب دارد. اما هنوز صنعتي نشده است به اين معنا كه اقتصاد در آن حاشيه‌اي است و محور اصلي آن را تحولات سياسي و نگرش و جهان‌بيني تغيير يافته شكل مي‌دهد. اين نگرش تغيير يافته اصالت ندارد و هنوز در حد ذهنيتي است كه امكان عيني شدن ندارد. لذا مردم به مفعولي براي فعل صنعتي شدن بدل مي‌شوند آنگونه كه ميشل مافزولي همانند بودريار معتقد است كه فاعلي حاكم بر خويشتن وجود ندارد كه پس از تسلط بر تاريخ ويژه خويش بر جهان مسلط گردد بلكه چنين موجودي برعكس بيشتر مفعول است تا فاعل. بيشتر موضوع تفكر است تا متفكر. فضاي موجود در شهر تحول باعث مي‌شده است تا انسان در چيزي غوطه‌ور باشد كه از دريافت فعل‌گرايانه‌ عصر مدرنيته فرامي گذرد. تغييرات خانه‌ها با ورود عنصر فردگرايي در آنها قابل مشاهده بود. ظهور فضاهايي چون پلكان و راهرو در معناي جديد آن از قرن هجدهم انجام گرفت. مفهوم آپارتمان نشيني نيز از همين زمان ظاهر شد. افراد به تدريج از همسايگان آپارتمان نشين خود بي‌خبر مي‌شدند. زندگي شهري در قالب زندگي صنعتي رو به ظاهر شدن بود و هر چند ثروت بزرگي وارد شهرها مي‌شد اما توزيع اين ثروت هرچه نابرابرتر انجام مي‌گرفت و بدين ترتيب فاصله‌هاي اجتماعي افزايش يافت. در حالي كه بورژواها در محله‌هاي نو ساكن مي‌شدند كه در ساخت آنها زمين بيشتري به كار رفته بود و ساختمان‌هايي با امكانات زندگي مناسب، آب جاري در طبقات حمام انگليسي و نور كافي برخوردار بودند. طبقات مردمي در بناهاي كهنه قرن شانزدهم و هفدهم به زندگي خود به شكل گذشته ادامه مي‌دادند.


براساس آنچه كه آمد شهر تحول شهري است كه در آن تداخل ساحت‌هايي معنايي وجود دارد، شكاف طبقاتي عميق‌تر شده است و اين همه به شهروندي شكل داده است كه به دنبال رويايي است كه اميد به تحقق آن بسته است شهروند شهر تحول من خودبنياد است كه آمال خود را به آينده پرتاب كرده است. او براي صنعتي شدن دورخيز كرده است.






2ـ شهر صنعتي


بشارت مدرنيته آن بود كه انسان رها شده از استبداد آسمان، زمين را آبادان خواهد كرد، انسان در آسودگي و خوشبختي خواهد زيست و تجلي اين بشارت در صنعت نمايان بود. شهر صنعتي پس از تحولات جهان بيني و نظام‌هاي حكومتي در اروپا شكل گرفت. تفاوت آن با شهر تحول آن بود كه ديگر محور اصلي آن اقتصاد بود نه سياست. شهر صنعتي به تشتت شهر تحول دامن زد. طبقه برژوا به طبقه كارگر همچون ابژه‌اي مي‌انديشيد كه دكارت خلق كرده بود شايد گزارشي كه انگلس در كتاب خود تحت عنوان «وضعيت كارگران در انگلستان» داده است بتواند به وضوح وضعيت شهرنشيني را در اين دوران توضيح دهد.


انگلس مي‌نويسد كه در اين دوران در شهرها نوعي از خشونت فراگير و فقر شديد و در عين حال اختلاف طبقاتي عميق به چشم مي‌خورد. او به بي‌هويتي شهروند شهر صنعتي كه بدل به ابزاري براي يك «كوگيتو» كه با اسطوره پيشرفت و انبوه شدن سرمايه بيش از خدا ايمان دارد، اشاره مي‌كند. دليل اين بي‌هويتي آن است كه شهروند شهر صنعتي به دليل نوع زيست خود از يك سو و خاستگاه‌هاي فوتوريستي جامعه‌اي كه در آن زندگي مي‌كند از سوي ديگر، نمي‌تواند به گذشته بازگردد و در عين حال در شرايط حاضر هم آنچه را كه مي‌خواهد نمي‌يابد. روح شهر صنعتي اما از بيرون نظمي را به جامعه وارد مي‌كند كه پيش از آن در شهر تحول وجود نداشته است شهر صنعتي مي‌خواهد كه شهر داراي نظم، تقارن، خطوط راست و مستقيم و تقسيم‌بندي عقلاني باشد و به همين دليل سعي دارد تا هر نوع بي‌نظمي و آشفتگي را از خود بيرون براند و در اين راه دست به تصويب قوانيني سخت عليه همه‌ي فقرا و حاشيه‌نشينان و ولگردان مي‌زند. نكته ديگر كه از شهرهاي قرن نوزدهم تا امروزه همواره مطرح بوده است نوعي تضاد در دو گرايش است. از يك سو گرايش به گشايش، برداشتن ديوارها و باز كردن هر چه بيشتر شهر و از سوي ديگر گرايش به حفظ نوعي حد و مرز. در اين زمان شاهد ظهور توده‌ها به قول «خوزه ارتگايي گاست» هستيم اما اين به معناي به ثمر نشستن فردگرايي و عملي شدن وعده‌هاي آن نيست. شهرنشيني توده‌اي نوعي از شهرنشيني است كه در آن جمعيت شهرنشين كه ديگر دست‌آويزي براي فرافكندن آرزوهاي خود را ندارد و از سويي گذشته رويايي خود را تنها در سروده‌هاي تروباورها و عاشقان و شواليه‌هاي قرون وسطي مي‌بيند، دست به خشونت مي‌زند. در نهايت گسترش فقر و تضادهاي طبقاتي‌ و شتابي كه جامعه اروپايي در گذار به صنعتي شدن دارد همراه با ايجاد شرايط خاص ژئوپليتيك، وقوع دو جنگ جهاني و فروپاشي امپراتوري‌هاي اروپايي و آسيايي، اروپا را در اواخر قرن 19 و اوايل قرن 20 به سوي فرايندي هدايت كرد كه عموماً بر آن نام توده‌اي شدن (Massification) داده‌اند و اين امر مورد توجه انديشمنداني چون هانا آرنت در خاستگاه‌هاي توتاليتاريسم و ويليهم رايش در روانشناسي توده‌اي فاشيسم قرار گرفته است.






3ـ كلان شهرها و فراصنعتي شدن


دو جامعه‌شناس متخصص در جوامع مدرن يعني دنيل بل آمريكايي و آلن تورن فرانسوي در سال‌هاي ابتداي دهه هفتاد مفهوم گذر به فراصنعت را مطرح كردند. دوره فراصنعت دوره جايگزيني نظام‌هاي پسافورديستي به جاي نظام‌هاي فورديستي، تضعيف و كاهش شمار كارگران و ازدياد فن سالاران كارشناس «يقه سپيدها» (white collar)، محوريت يافتن پارادايم علم به مثابه مهم‌ترين و اساسي‌ترين مركز جامعه پسامدرن، تغيير گسترده‌ي رابطه‌ي انسان با فضا و زمان و تأثير مستقيم آن بر دگرگوني و سبك زندگي، تلاش در جهت گذار گسترده واقعيت به عرصه فراواقعيت (توهم) است. شايد در اين مجال نقل قولي از چارلز جنكس معمار و نويسنده آثاري چون «زبان معماري پست مدرن»، «مرگ معماري مدرن» و «پست مدرنيسم چيست» راهگشا باشد چارلز جنكس در مرگ معماري مدرن مي‌نويسد: «معماري مدرن با يك انفجار به پايان رسيد. اين كه بسياري از مردم متوجه آن نشدند و اين كه طراحان بسياري هنوز مي‌كوشند از تنفس مصنوعي استفاده كنند به معناي آن نيست كه اين معماري به گونه‌اي معجزه‌آسا از نو زنده است. معماري مدرن در سنت لوييس ميسوري در پانزدهم ژوئيه 1972 مُرد و اين هنگامي بود كه طرح مفتضح پروئيت ـ آيگو به وسيله‌ي ديناميت تير خلاص خورد.


پروئيت آيگو مطابق با پيشرفته‌ترين ايده‌آل‌هاي CIAM (كنگره بين‌المللي معماران مدرن) ساخته شد و به هنگام طراحي شدن در 1951 جايزه انجمن معماران آمريكايي را نصيب خود ساخت. اين ساختمان متشكل بود از بلوك‌هاي باشكوه بتوني با ارتفاع چهارده طبقه با خيابان‌هايي معقول در هوا با آفتاب فضا و فضاي سبز كه لوكوربوزيه آن را سه لذت شهرنشيني ناميده بودند. در اين طرح مسيرهاي عابران پياده و حركت اتومبيل‌ها جدا شده و مكان‌هاي بازي و تسهيلاتي محلي پيش‌بيني شده بود.


به علاوه سبك نابگراي آن و استعاره‌ي بيمارستانيِ تر و تميز و بهداشتي آن بنا بود. از طريق ارائه الگوي مناسب فضايل متناسب را به تدريج در ساكنان ترويج دهند. بنا بود فرم خوب، محتواي خوب و يا لااقل رفتار خوب را ايجاد كند. قرار بود طراحي هوشمندانه‌ي فضاي انتزاعي رفتار سالم را تقويت كند.


آنچنان كه جنكس با لحن فوكو مي‌نويسد كلان‌شهرها سعي در تقويت رفتار سالم دارند. اما كدام رفتار سالم. معيار شهروندي در كلان شهرها پيروي كامل از قواعدي است كه مشروعيت آنها به واسطه علم به دست آمده است. علم جايگاه هر چيز را روشن مي‌كند. علم حتي جايگاه انسان را تعريف مي‌كند شهروند كلان شهرها خود ابژه‌اي است در دستان علم گويا. اينك اين ساختار علم است كه مشخص مي‌كند كه شهروند چه جايگاهي دارد. چند دهه‌ي اخير بسياري، از جمله فوكو و دريدا، به بحث در اين مورد پرداخته‌اند؛ اما آنچه مسلم است آن است كه همه‌ي اين مباحث در حد بحث باقي مي‌ماند چرا كه شالوده‌ي علمي شهر مدرن هر ابزاري را از منتقدان علم زده‌ي خود مي‌گيرد به قول امبرتواكو: «من رويكرد پست مدرن را مثل رويكرد مردي مي‌دانم كه زني بسيار بافرهنگ را دوست دارد و مي‌داند كه نمي‌تواند به او بگويد من تو را ديوانه‌وار دوست مي‌دارم زيرا مي‌داند كه آن زن مي‌داند (و آن زن مي‌داند كه اين مرد مي‌داند) كه اين كلمات را قبلاً باربارا كارتلند نوشته است با اين حال راه حلي وجود دارد. او مي‌تواند بگويد: همان طور كه باربارا كارتلند گفت من تو را ديوانه‌وار دوست دارم. در اين نقطه با احتراز از معصوميت كاذب و با آشكار گفتن اين كه از اين پس سخن گفتن معصومانه ديگر ممكن نيست، او آنچه را كه مي‌خواسته به يك زن بگويد گفته است؛ يعني گفته است كه او را دوست دارد. او را در عصر معصوميت گم شده دوست دارد. اگر زن پي كارش هم برود باز اظهار عشقي به او شده است. هيچ يك از طرفين صحبت احساس معصوميت نخواهد كرد و هر دو مبارزه طلبي گذشته و آنچه قبلاً گفته شده است را كه قابل حذف نيست خواهند پذيرفت و هر دو آگاهانه و با لذت بازي طنز را انجام خواهند داد … اما هر دو بار ديگر در سخن گفتن از عشق توفيق خواهند يافت.


كلان شهرها شايد آخرين مرحله صورت‌بندي شهر مدرن باشند. من در مورد شهر آينده چيزي نمي‌دانم اما آنچه به وضوح مي‌توان در تقسيم‌بندي كه آمد در مورد انواع شهر مدرن شيوه‌هاي شهروندي گفت آن است كه در همه‌ي آنها نوعي رويكرد دواليستي وجود دارد. دريدا كه عمده‌ي نقد خود را متوجه اين رويكرد و نيز رويكرد logos (عقل ـ زبان) محوري در فرهنگ غرب كرده است به روشني به اين امر پرداخته است. اگر بپذيريم كه در كنار شكل يافتن شهرهاي تحول، صنعتي و فراصنعتي در دوران مدرن شهرهاي استعمارزده، استثمار شده، جنگ زده، شهرهاي بدوي، شهرهاي نامتوازن و انواع زاغه‌ها شكل گرفته است آنگاه دوباره وجه دوالستي شهر مدرن را مي‌يابيم كه قائل به تقسيم‌بندي من ـ ديگري است حتي در خود شهر مدرن و روح شهروندي مدرن هم اين تقسيم‌بندي وجود دارد چه در مرحله اول يعني شهر تحول چه در مرحله دوم يعني شهر صنعتي و چه در مرحله‌ي نهايي يعني كلان شهرها اما هر بار اين تقسيم‌بندي مشروعيت بيشتري يافته است، اين ساختار دواليستي همچنان ادامه دارد. شهروند مدرن به عدد تبديل مي‌شود او يك واحد است كه هويت او را واحدهاي ديگر شكل داده و اين نهايت فردگرايي بشارت داده شده رنسانس است.


اكو چنان كه آمد همچون دريدا، بر استفاده‌ي عاشق از رمزگان دوگانه پست مدرن تأكيد مي‌كند و البته آن را به استفاده‌ي اجتماعي نويسنده از فرم‌هاي قبلي بسط مي‌دهد. عالي‌ترين و شايد بهترين استفاده از اين رمزگان دوگانه در معماري بخش افزوده‌ي جيمز استرلينگ به گالري دولتي در اشتوگارت است كه بسياري از پست مدرن‌ها از جمله رابرت ونتوري، دنيس اسكارت براون و كريستين نوربرت شولتس با افتخار از آن در نوشته‌هاي خود ياد كرده‌اند.


تمام ساخت شهر و شهروندي مدرن گرايش به نوعي دواليسم دارد كه نه انتقادهاي هيديگر و فوكو و دريدا و نه گفتمان پست مدرن در معماري شهرسازي هنر و جامعه‌شناسي هرگز با آن كاري نتوانست بكند چرا كه خواه ناخواه تمام اين انتقادها خود در گفتمان مدرنيسم مطرح شده است.