محسن معینی هستم ، رسانه و تاتر خواندم ودر آلمان زندگی میکنم . هر چند معتقدم آدمی نه در زمان و مکان كه در عالم معنا زندگی میکند . در این وبلاگ مقالات ام را درزمینه های مختلف فرهنگی منتشر میکنم .وب لاگ دیگری هم دارم به نام مصطبه(www.mastabeh.blogspot.com) كه آنجا گاه نوشته هایم رامنتشر میکنم

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

سنت و اسطوره

● منبع: سایت - باشگاه اندیشه
اسطوره‌ها آئينه‌هايي هستند كه تصويرهايي را از وراي هزاره‌ها منعكس مي‌كنند و آنجا كه تاريخ و باستان‌شناسي خاموش مي‌مانند اسطوره‌ها به سخن درمي‌آيند و فرهنگ آدميان را از دور دست‌ها به زمان ما مي‌آورند و افكار بلند و منطق گسترده‌ي مردماني ناشناخته ولي انديشمند را در دسترس ما مي‌گذارند.اسطوره بازتابنده‌ي انديشه‌هاي اولي و منعكس كننده‌ي زيربناهاي فكري يك فرهنگ است. پس از آنكه كارل گوستاو يونگ بحث ضمير ناخودآگاه قومي را مطرح كرد اسطوره‌شناسي بديل به يكي از مهم‌ترين مباحث در شناخت يك فرهنگ شد. هر چند بعدها آراي وي با انتقادهاي جدي روبه‌رو شد اما از دل انديشه‌ي او مباحثي جدي در حوزه‌ي فرهنگ شناسي زاده شد. شايد براي شناخت سنت يك ملت بهترين راه بازگشت به مباحثي در حوزه‌ي شناخت اساطير آن ملت باشد.بحثي كه يونگ مطرح كرده بود خاص او نبود چنان كه پيش و پس از او نيز بسياري به اين بحث پرداخته بودند. بسياري از متفكران بزرگ‌ترين تحول تاريخ را گذر از اسطوره (mythos) به عقل ـ زبان (logos) مي‌دانند. متفكراني چون نيچه بزرگ‌ترين خطاي فلسفه را همين مي‌داند. او در زايش تراژدي وقتي كه از ساحت اختلاف ميان آپولون و ديونيزوس سخن مي‌گويد نسبت به سقراط كه بحث ايده را مطرح مي‌كند و موجب جدايي جامعه از ساحت معنايي اسطوره مي‌شود نقد دارد. وي اين نقد را جابه‌جا در آثارش تكرار مي‌كند. اما اين امر تنها در آثار نيچه ديده نمي‌شود و نقدهاي جدي ژاك دريدا به فلسفه و تفكر مدرن هم از دل نوعي گرايش به اسطوره برمي‌خيزد. ژاك دريدا در نقد سنت فلسفي غرب مدعي است كه اين فلسفه بيشتر بر پايه‌ي متافيزيك حضور استوار است. او اين حضور را در باور به لوگوس دانسته است و مدعي شده كه در اعماق انديشه‌ي فلسفي گونه‌اي تأكيد بر لوگوس وجود دارد.افلاطون لوگوس را با معاني گوناگون به كار گرفت. گاهي آن را در برابر اسطوره (mythos) نهاده است و آن را به معناي برخورد عقلي نسبت به امور و پديده‌ها دانسته است. بنابراين از نظر افلاطون گذر از ساحت اسطوره به لوگوس نوعي از تحول معناست. اما ساحت معنايي اسطوره همچنان در ساحت لوگوس (عقل ـ خرد) باقي مي‌ماند. اين ساحت هر چند تغيير شكل مي‌دهد اما حضور دارد. امروزه بسياري از متفكران بر اين باورند كه تنها راه گريز از مطلق‌انگاري روح مدرن بازگشت به اسطوره‌ها است به اين معنا كه اساطير راه را براي فرو رفتن به عمق سنت باز مي‌كنند. جوزف كمبل نويسنده و اسطوره‌شناس بزرگ معاصر در قدرت اسطوره مي‌نويسد: «يكي از مشكلات امروز ما اين است كه به اندازه‌ي كافي با ادبيات معنوي آشنايي نداريم. ما به اخبار روز و مشكلاتي كه ساعت به ساعت دامنگيرمان است دل بسته‌ايم. در گذشته محيط دانشگاهي فضايي كاملاً بسته و جدا بوده است و اخبار روزمره نمي‌توانست مانع از توجه شخص به ميراث انسان شكوهمندي شود كه در سنت بزرگ ما بر جاي مانده است ... هنگامي كه سن‌تان بالاتر مي‌رود و دلمشغولي‌هاي زندگي روزمره را به تمامي پشت سر مي‌گذاريد و توجه خود را به زندگي دروني معطوف مي‌كنيد چنانچه ندانيد زندگي دروني چيست يا كجاست تأسف خواهيد خورد. درست در اينجاست كه اسطوره با بازشگت به سنت مي‌تواند نجات بخش باشد...»
آنچه در انسان‌ها مشترك است در اسطوره‌ها بازتاب يافته است. اسطوره داستان جست‌وجوي ما براي يافتن حقيقت، معنا و دلالت علي اعصار و قرون متمادي است. همه‌ي ما نيازمند آنيم كه داستان خود را بگوييم و درك كنيم، همه‌ي ما نيازمند آنيم كه مرگ را درك كنيم و با آن روبه‌رو شويم و همه‌ي ما در گذر از ولادت به زندگي و سپس مرگ به كمك نياز داريم. همه‌ي ما براي زيستن، به معنا دادن، لمس جاودانگي و درك رازآميز بودن و فهم اينكه چه كسي هستيم نياز داريم. اسطوره و سنت هر دو همين عملكرد را دارند: «تجربه زندگي» و اين درست چيزي است كه در گذر پرشتاب زمان در ساختار مدرن فراموش شده است. ذهن به ناگزير بايد به معنا بپردازد. معناي يك گل چيست؟ در يكي از داستان‌هاي ذن، از يكي از مواعظ بودا صحبت مي‌شود كه در آن بودا فقط يك گل را مي‌چيند. در جمع فقط يك نفر حضور دارد كه با چشمكي به بودا علامت مي‌دهد كه منظور او را فهميده است. خود بودا «شخصي كه به اين ترتيب آمد» ناميده مي‌شود. معنايي وجود ندارد. معناي كائنات چيست؟ معناي يك كك چيست؟ صرفاً وجود دارد. همين و معناي شما آن است كه در آنجا هستيد. ما چنان گرفتار انجام كارها براي رسيدن به مقاصد ارزش بيروني هستيم كه فراموش مي‌كنيم ارزش دروني و جذبه‌ي همراه با زندن بودن تمام مطلب است. اسطوره‌ها مي‌آموزند كه مي‌توانند به درون بازگرديد و شروع به دريافت پيام نمادها مي‌كنيد. اگر اسطوره‌هاي ملت‌هاي ديگر را بخوانيم آنگاه شروع به دريافت پيام مشترك خواهيم كرد. اسطوره كمك مي‌كند كه ذهن در تماس با نوعي تجربه زنده بودن قرار گيرد و اين دقيقاً چيزي است كه سنت در تقابل با مدرنيسم آن را دنبال مي‌كند. اسطوره‌شناسي نقشه‌ي راه‌هاي دروني تجربه است و توسط كساني كه در اين مسير سفر كرده‌اند ترسيم شده است. اسطوره‌شناسي نوعي «آواز كائنات» يا موسيقي افلاك است. اين آواز كائنات در تمام اساطير ناب و ريشه‌دار متجلي است خواه در فراغت به مومبوجو مبوي يك حكيم جادوگر كنگويي گوش كنيم يا با جذبه‌اي فرهيخته غزل‌هاي لائوتسه را بخوانيم يا گاه‌گاهي هسته‌ي سخت برهاني از آكويناس را بشكنيم و يا ناگهان معناي درخشان يك قصه‌ي عجيب و غريب پريان اسكيموها را دريابيم. اين همسرايي از نظر كمبل هنگامي آغاز شد كه اجداد اوليه‌ي ما شروع به پرداختن داستان‌هايي درباره‌ي حيواناتي كردند كه براي تأمين غذاي خود مي‌كشتند و نيز درباره‌ي دنياي ماورالطبيعي كه به نظر مي‌رسد اين حيوانات پس از مرگ به آنجا مي‌روند. «جايي در آن دور دست‌ها» در فراسوي ديدرس وجود، «خداوند حيواني» وجود داشت و قدرت مرگ و زندگي انسان‌ها را به دست گرفته بود: اگر او حيوانات را باز پس نمي‌فرستاد تا دوباره قرباني شوند شكارگران و خويشاوندان‌شان از گرسنگي مي‌مردند لذا جوامع اوليه آموختند كه جوهر زندگي آن است كه زندگي با كشتن و خوردن تداوم مي‌يابد: اين همان رمز بزرگي است كه اسطوره به آن مي‌پردازد. شكار به يك آيين قرباني تبديل شد و شكارچيان نيز به مجريان عمل كفاره پس دادن به پيشگاه ارواح مفارقت يافته‌ي حيوانات تبديل شدند با اين اميد كه آنها را به بازگشت و دوباره قرباني شدن ترغيب كنند. احشام فرستادگاني از دنياي ديگر تلقي مي‌شدند و كمبل بر اين عقيده بود كه ميان صيد و صياد نوعي همنوايي جادويي و شگفت‌انگيز پديد آمد، چنان كه گويي آنها در يك چرخه‌ي رمزآلود و بي‌زمان از مرگ، دفن و رستاخيز به هم گره خورده‌اند. هنر ـ نقاشي‌هاي ديواره‌ي غارها ـ و ادبيات شفاهي آنها انگيزه‌اي را شكل بخشيد كه ما آن را امروزه اسطوره مي‌ناميم.هنگامي كه اين گله‌ي اوليه از شكارگري به كشاورزي روي آورد و داستان‌هايي كه براي تفسير رمز و راز زندگي باز مي‌كرد و نيز تغيير كرد اكنون دانه به نماد جادويي اين چرخه‌ي بي‌پايان تبديل شد. گياه مي‌مرد و دفن مي‌شد و دانه‌اش دوباره ولادت مي‌يافت. كمبل مسحور اين واقعيت بود كه چگونه مكاتب بزرگ بشري اين نماد را به منزله‌ي افشاي حقيقت جاوداني گرفتند. اينكه از مرگ زندگي مي‌زايد يا به گفته كمبل «از قرباني سعادت». آنگونه كه عيسي «ع» در انجيل يوحنا مي‌فرمايد: «حقيقتاً، حقيقتاً، من به شما مي‌گويم تا يك دانه‌ي گندم بر زمين نيفتد و نميرد تنها مي‌ماند اما اگر بميرد محصول فراوان خواهد داد و اين پيام والاي سنت است و درست در اينجاست كه اسطوره‌هاي كهن زير بناي سنت يك ملت را مي‌سازند. زن گرفتاري نزد راما كريشنا حكيم و قديس بزرگ هندي مي‌آيد و مي‌گويد: «آه استاد، عشق خدا را در زندگي خود نمي‌يابم». راما كريشنا مي‌پرسد: آيا هيچ چيزي وجود ندارد كه تو دوستش داشته باشي؟ زن پاسخ مي‌دهد: «برادر زاده‌ي خردسالم» و حكيم مي‌گويد: «عشق و خدمت تو به خداوند در آنجاست.» كمبل مي‌گويد: «اين پيام والاي سنت است: هر آنچه براي يكي از كوچك‌ترين براداران من كرديد براي من كرديد (انجيل متي)» از منظر سنت‌گرايان اسطوره‌پژوه در فراسوي كشمكش توهم و حقيقت نقطه‌اي از خرد وجود دارد كه با استفاده از آن مي‌توان زندگي را دوباره شكل بخشيد. پيدا كردن آن «پرسش اصلي زمانه است». از نظر آنان اسطوره در بستر سنت مي‌تواند دريچه‌هاي ادراك ما را به روي شگفتي، جذابيت و ترسناكي خودمان و كائنات بگشايد و اينجاست كه نقد سنت‌گرايان اسطوره‌پژوه از مدرنيسم آغاز مي‌شود.آنچه امروز با آن مواجه‌ايم دنياي اسطوره‌زدايي شده‌اي است شايد هم درست به همين دليل است كه سنت‌گرايان منتقد مدرنيسم به اساطير علاقه‌مند شده‌اند. آنچه اساطير مطرح مي‌كنند هماره موضوع جذاب و يكي از عناوين پژوهشي مورد علاقه‌ي سنت‌گرايان است. اساطير داستان‌هايي در مورد خرد زندگي مطرح مي‌كنند و اين درست چيزي است كه در پس تكنيكي شدن و خداوندگاري علم فراموش شده است و فلاسفه و متفكران بسياري از هيديگر و نيچه تا دريدا و چامسكي و ويتگنشتاين و ديگران به نقد آن پرداخته‌اند.به واقع اساطير نوعي سنت تعليم و تربيت براي ارتباط يا خرد زندگي بوده‌اند. آنچه كه در سيستم تعليم و تربيت مدرن آموزش داده مي‌شود خرد زندگي نيست. در دانشگاه‌ها تكنولوژي آموزش داده مي‌شود و دانشجو صرفاً اطلاعات كسب مي‌كنند. در علوم امروز ـ حتي مردم‌شناسي، زبان‌شناسي، مطالعه‌ي اديان و نظاير آن ـ نوعي گرايش به تخصص وجود دارد. تخصص‌گرايي عرصه‌ي مسائلي را كه متخصص با آن رويارو است محدود مي‌كند و تنها كل‌گرايان مي‌توانند وارد زنجيره‌اي از مسايل شوند كه مي‌توان گفت مسايل خالص انساني است تا مسايل خاص فرهنگي. كل‌گرايي ويژگي اساسي سنت‌گرايان است كه هماره از سمت متفكران مدرن به جهت آن تحقير مي‌شوند. اين كل‌گرايي اولين اصل مشترك ميان سنت و اسطوره است. اسطوره نوعي جهان‌بيني را منعكس مي‌كند كه ذاتاً كل‌گراست، سنت نيز دقيقاً همين ويژگي را دارد. ويژگي مشترك ديگر ميان سنت و اسطوره آن است كه دريافت هر دو مبني بر نوعي بصيرت (insight) است به اين معنا كه فهم سنت و اسطوره صرفاً يك فهم عقلاني نيست بلكه مبتني بر نوعي مواجهه است به اين معنا كه براي دريافت (فهم) يك سنت يا اسطوره بايد آن را زيست و هرگز بدون زيستن يك سنت يا اسطوره فهم آن ممكن نيست. سوم ويژگي مشترك ميان سنت و اسطوره تعريف از فرداست. اين امر همان چيزي است كه هيديگر تحت عنوان دازاين (Dasein) نام مي‌برد. دازاين به وجود آگاه است و چيزي است در كنار چيزهاي ديگر به اين معنا او قصد چيرگي بر كائنات را ندارد لذا مفهوم كائنات را درك مي‌كند حال آنكه چيرگي اساساً نوعي مستوري و تيرگي در پي خواهد داشت. انسان در اسطوره و سنت موظف است به راز هستي احترام بگذارد چرا كه بر مبناي اصالت وجود اساساً حضور او در كنار بقيه‌ي چيزها (از جمله طبيعت تعريف مي‌شود). شايد روايت داستاني تاريخي كه در سده‌ي پيش روي داد بتواند روشنگر باشد. رئيس سياتل يكي از آخرين سخنگويان دوران كهن سنگي (كه اسطوره از دل اين دوران زاده شد) بود. در حدود سال 1825م حكومت ايالات متحده خواستار اراضي قبيله‌ي او براي كساني بود كه وارد ايالات متحده مي‌شدند و رئيس سياتل در پاسخ به اين درخواست، نامه‌اي حيرت‌انگيز نوشت. نامه‌ي او حقيقتاً مبين اخلاقيات است كه در اين مقاله تحت عنوان اشتراكات ميان سنت و اسطوره نام برده شده است. نامه‌ي او بدين شرح است:«رئيس جمهور در واشنگتن نامه‌اي نوشته و طي آن خواستار خريد زمين ما شده است اما چگونه مي‌توانيد زمين يا آسمان را بخريد و بفروشيد؟ اين فكر براي ما عجيب است. اگر ما صاحب تازگي هوا يا درخشندگي آب نباشيم چگونه مي‌توانيد آن را خريداري كنيد؟ هر پاره‌ي اين زمين براي مردم من مقدس است، هر برگ سوزني درخشنده‌ي كاج، هر ساحل شني، هر مهي در جنگل‌هاي تاريك، هر مرغزاري و هر حشره‌ي وزوزكننده‌اي، همه‌ي اينها در خاطره تجربه‌ي مردم من مقدس‌اند.ما شيره‌اي را كه در گياهان جريان دارد، به اندازه‌ي خوني كه در رگ‌هايمان جاري است مي‌شناسيم. ما پاره‌اي از زمين هستيم و زمين پاره‌اي از ماست. گل‌هاي عطرآگين خواهران ما هستند. خرس، گوزن و عقاب بزرگ برادران ما هستند، يال‌هاي صخره‌اي، شادابي مرغزاران، گرماي بدن اسب و انسان همه به يك خانواده تعلق دارند. اگر زمينيان را به شما بفروشيم به ياد داشته باشيد كه همواره براي ما ارزشمند است كه هوا روح خود را با زندگي قسمت مي‌كند و زندگي را ممكن مي‌سازد. باد كه نخستين نفس را به پدربزرگ ما ارزاني داشت، آخرين آه او را نيز دريافت مي‌كند. باد به كودكان ما نيز روح زندگي مي‌بخشد. پس اگر زمين خود را به شما بفروشيم بايد آن را جداگانه و مقدس نگه داريد مانند مكاني كه انسان مي‌تواند در آن باد شيرين شده با گل‌هاي مرغزاران را بچشد. آيا آنچه را كه ما به فرزندان‌مان ياد داده‌ايم شما نيز به فرزندان‌تان ياد خواهيد داد اينكه زمين مادر ماست؟ هر اتفاقي براي زمين بيفتد براي همه‌ي فرزندانش نيز خواهد افتاد. ما اين را مي‌دانيم كه زمين به انسان تعلق ندارد بلكه انسان به زمين تعلق دارد. همه‌ي چيزها مانند خوني كه ما را با هم يگانه مي‌كند به هم پيوسته‌اند. تور زندگي را انسان نيافته است بلكه او فقط رشته‌اي از آن است. هر رفتاري با اين تور داشته باشد به سوي خودش بازخواهد گشت. ما تنها يك چيز را مي‌دانيم: خداي ما خداي شما نيز هست. زمين نزد او ارزشمند است و آسيب رساندن به زمين، ناسزا گفتن به آفريننده‌ي آن است. سرنوشت شما براي ما يك راز است. هنگامي كه همه‌ي بوفالوها ذبح و همه‌ي اسب‌هاي وحشي رام شوند چه اتفاقي خواهد افتاد؟ هنگامي كه گوشه‌هاي دنج جنگل از ردپاي انسان‌هاي بسياري آكنده شود و چشم‌انداز تپه‌هاي زيبا را سيم‌هاي سخنگو لكه‌دار كند چه اتفاقي خواهد افتاد؟ بيشه كجا خواهد بود؟ از دست رفته! عقاب كجا خواهد بود؟ از دست رفته! و خداحافظي كردن با اسب چابك و شكار چيست؟ جز پايان زندگي و آغاز فنا. هنگامي كه آخرين سرخپوست با خلق و خوي بياناني‌اش از ميان برود و خاطره‌ها فقط سايه‌ ابري باشد كه از فراز مرغزار گذر مي‌كند، آيا اين ساحل‌ها و جنگل‌ها همچنان در اينجا خواهند بود؟
آيا چيزي از روح مردم من باقي خواهد ماند؟ ما اين زمين را همان قدر دوست داريم كه نوزادي ضربان قلب مادرش را. پس اگر زمين‌مان را به شما بفروشيم، به آن همان قدر عشق بورزيد كه ما عشق ورزيده‌ايم. همان قدر مراقبش باشيد كه ما از آن مراقبت كرده‌ايم. خاطره‌ي اين زمين را همان گونه كه هنگام تحويل گرفتنش بوده است به ياد بسپاريد. اين زمين را براي همه‌ي فرزندان حفظ كنيد و آن را دوست بداريد همان طور كه خداوند همه‌ي ما را دوست دارد. چون ما پاره‌اي از اين زمين هستيم شما نيز پاره‌اي از اين زمين هستيد اين زمين براي ما ارزشمند است، براي شما نيز ارزشمند است. ما يك چيز را مي‌دانيم: فقط يك خداوند وجود دارد. هيچ انساني را خواه سفيد يا سرخ نمي‌توان به انزوا راند. وانگهي، ما همه با هم برادريم».
اين متن شايد بيش از هر سخنراني، پژوهش يا متن ديگر بتواند اشتراكات سنت (در تقابل با مدرنيسم) و اسطوره را نشان دهد چرا كه از زبان رئيس قبيله‌اي بيرون آمده است كه با اساطير خود زيست مي‌كند.
حتي جنبش‌هاي جديد پست مدرن كه به نقد مدرنيسم مي‌پردازند، نئوفمينيست‌ها تا طرفداران طبيعت و محيط زيست و نئوناتوراليست‌ها همه و همه از همين مباحث كه در اين متن مطرح شده است براي نقد تفكر مدرن سود مي‌جويند.
سنت‌گرايان و اسطوره‌گرايان هر دو كل‌گرا هستند و به اين معنا كه قائل به يك كل هستند كه اجزا آن هيچ كدام جدا جدا هويت ندارند و اين به دليل روح مشترك ميان همه‌ي آفريده‌هاست.برايان مگي در ابتداي «فلاسفه‌ي بزرگ» مي‌نويسد: «هر كوششي براي بازگويي سرگذشت فلسفه‌ي غرب بايد از يونانيان باستان شروع شود كه نه تنها نخستين فيلسوفان بلكه بعضي از بزرگ‌ترين فلاسفه‌ي غرب از ميان آنها برخاستند. كسي كه نامش از همه آشناتر است سقراط است كه در 399 قبل از ميلاد مسيح به دنيا آمد». شايد اين نكته كه برايان مگي مطرح مي‌كند سرآغاز جدال‌هاي بسيار باشد. آنچه او مطرح مي‌كند درست است اما متفكران معاصر ما كه به نقد عقل مدرن مي‌پردازند معتقدند كه درست در همين لحظه كه عالم از ساحت معنايي (myth) اسطوره به ساحت عقل ـ زبان (logos) وارد مي‌شود از معناي عميق كائنات جدا مي‌شود و آنگاه براي ايجاد معنا ناچار است تا «ايده» را اختراع كند(1) ايده‌ي افلاطون آنچنان پيش مي‌رود كه به قول ميشل فوكو ابژه و سوژه يكديگر را كاملاً گم مي‌كنند و درست در همين زمان است كه زبان و چيز (thing) باز به قول فوكو و البته هيديگر يكديگر را گم كرده‌اند. از نظر اين متفكران پيش از آنكه سوژه و ابژه از يكديگر جدا شوند كلمه و چيز يكي بودند و فاصله‌ي ميان كلمه و چيز بعدها شكل گرفت. سنت‌گرايان در پي بازگشت به همين ساحت هستند لاجرم به طور كلي فضاي مدرن كه فضاي جدايي كلمه و چيز است را مورد نقد قرار مي‌دهند. اما مصداق يكي بودن سوژه و ابژه كدام ساحت معنايي است؟ اسطوره. اسطوره يا ساحت ميت (myth) ساحت يكي بودن كلمه و چيز است. در اين ساحت معنا دريافت مي‌شود و ابزار دريافت نيز از ابزار محدود حسي حس‌گرايان يا آزمايشگاه فراتر است.نزد انسان‌هاي ابتدايي هر چيزي كه فاقد الگوي مثالي است بي‌معنا و فاقد واقعيت است، زيرا به واقعيت تنها از راه تكرار الگوها مي‌توان دست يافت. امور اين جهان مادامي كه از سر نمون‌ها (Archetype) تقليد و آنها را تكرار مي‌كنند واقعي‌اند و از آنجا كه تنها چيزي كه اهميت و اعتبار دارد نخستين تجلي آن است اشيا و اعمال و رفتار آدميان وقتي ارزشمند و واقعي‌اند كه بتوانند اعمال اساطيري موجودات ازلي را از نو تقليد كنند. انسان ابتدايي خود را به زماني كه در آن عمل آفرينش به وقوع پيوست منتقل مي‌كند تا بتواند در آنجا در يك زمان حال مداوم به سر برد و بدين سان در جهان مرموز خدايان سهيم شود و هر گاه انسان‌هاي ابتدايي از زمان و مكان موجود مي‌گريزند تا در زمان و مكاني اساطيري غوطه خورند در واقع از تاريخ از برگشت‌ناپذيري تاريخ و از بي‌معنايي زمان حال تاريخي نيز مي‌گريزند. نزد انسان‌هاي ابتدايي تاريخ ربطي به «زمان حال» مرموز و گريزاني كه مدام در حال گذر است ندارد. بلكه به زمان آغازين و واقعه آغازيني كه در ابتداي زمان به وقوع پيوست مربوط است. مردمان ابتدايي تاريخ مداوم و پيوسته را از ميان برمي‌دارند و تنها بدان در ارتباط با رويدادهاي سرمون‌داري كه معمولاً وقايع مربوط به خدايان و اقدامات آنهاست معنا مي‌بخشد. اينها همه زيربناي نقد سنت از مدرنيسم را شكل مي‌دهد كه در دل اساطير نهفته است. زمان اصولاً به دو دسته كلي تقسيم مي‌شود.
1ـ زمان تاريخي
 زمان اسطوره‌اي كه تعريف و توصيف آن در بالا آمد. زمان اسطوره‌اي نوعي قرار گرفتن در بيرون خط مستقيم زمان تاريخي است. تفكر مدرن بر اين باور است كه زمان خطي در مسيرمستقيم خود تكامل پيدا مي‌كند. هر چند اين نظر امروزه با فعاليت‌هاي مردم‌شناساني چون فريزر و مالينوفسكي با شك‌هاي جدي روبه‌رو شده است اما آنچه روشن است آن است كه زمان در اساطير با زمان تاريخي متفاوت است. سنت‌گرايان منتقد مدرنيسم نيز كه در پي خروج از زمان پليد تاريخي هستند درست در همين زمان است كه از اساطير بهره مي‌گيرند. شايد براي روشن شدن موضوع ذكر مثالي از قاضي سعيد قمي فيلسوف بزرگ مسلمان خالي از فايده نباشد. از نظر قاضي سعيد ما سه زمان داريم يك زمان كثيف، يك زمان لطيف و يك زمان الطف. زمان كثيف همين زمان تاريخي است كه مدرنيست‌ها اصالت را به آن بخشيده‌اند. از آنجا كه در اسطوره‌ تصوير امر قدسي ناشي از دلبستگي شديد به امر قدسي است و نيز از نياز انسان ابتدايي به همذات پنداري با عالم كيهاني و وزن و حركت كيهاني سر مي‌زند، اين تصاوير به نشانه‌ها و مشخصه‌هاي انسان‌انگارانه و ويژگي‌هاي كيهاني كه هر دو نيازمند پالايشند آميخته است و در اينجاست كه سنت مي‌تواند به كمك اسطوره بيايد و باعث پالودگي آن شود چرا كه گاه علم سبب فساد اسطوره مي‌شود زيرا علم نيز مانند فلسفه به تدريج خدايان را از عناصر كيهاني تهي مي‌سازد، عناصري كه انسان ابتدايي به خدا منسوب مي‌داشتند و علم پيوسته آنها را تا عصر حاضر تطهير و پيراسته (براي خود) كرده است. سنت در تعامل با اسطوره بايد در عصر حاضر به كمك او بيايد به اين معنا كه رابطه‌ي ميان سنت و اساطير يك رابطه دوطرفه است، رابطه‌اي كه نه تنها تعاملي را شكل مي‌دهد بلكه موجب شكل‌گيري بستر مساعد براي رسيدن به تعبير صحيح را امكان مي‌بخشد. زيرا هنگامي كه اسطوره تقدس زدايي شده و از دلالت‌هاي ديني‌اش تهي مي‌گردد زندگي و جهان هستي نيز بخشي از رمز و راز خود را از دست مي‌دهد تا جاي خالي آن را تبيينات صرفاً عقلاني پر كند ـ تبييناتي كه به راستي هر چند دقيق و عيني‌اند اما به قول يونگ «فاقد خصلت شعري و جذابيت‌هاي حسي‌اند و اغلب خواننده را دلسرد رها مي‌كنند» زيرا آنچه خوشايند انسان است راز و رمز عالم قدس است، نه توضيحات صرفاً عقلاني و علمي. توقعات ما از علم همين توضيحات است اما انسان فقط با علم زندگي نمي‌كند: شعر، موسيقي، هنر، اخلاق، دين و جهان ناهشيار نيز به همان نسبت حيات ما را شكل مي‌دهند. به راستي كه ما از دست دادن قداست ديني، انسان بينشي بدبينانه نسبت به خود و جهان هستي پيدا مي‌كند. از نظر افلاطون جهان اسطوره را تنها زماني مي‌توان درك كرد كه فرض را بر موجوديت ناهشيار و نسبت آن با هشيار گذاشت. از آنجا كه انسان مدرن به توضيحات صرفاً عقلاني و به تفكر استدلالي كه فقط مطلوب عقل است عادت كرده ‌است، از درك جهان غريب و شهودي و سرشار از احساس اسطوره عاجز است، جهاني كه به ديده روانشناسي انسان معاصر نامأنوس و غريب جلوه مي‌كند و شايد حق با اوست، چنان بار آمده كه از قبول هر تبييني كه در خط فرآيند مرسوم‌ انديشه علمي‌اش نباشد سرباز مي‌زند. مطلب اصلي همين است يعني نزد انسان‌هاي ابتدايي رويكرد به وجود واقعيت منحصراً و از اساس عقلاني نيست (منظور عقلانيت مدرن است)، بلكه شهودي و حتي ناعقلاني است. «انسان كامل» با توسل به نيروهاي معرفت‌بخش و شناختي و مشتاق و به ياري عناصر معقول و نامعقول و عوامل هشيار و ناهشيار است كه در صدد حل معماي وجود خود و معماي طبيعت و اتصال به عالم قدس برمي‌آيد. اين بستر حقيقي تعامل ميان سنت و اسطوره است و شايد به اين بهانه حتي ميان اين دو نتوان قائل به تفكيك شد.
آنتونيو مورنو شاگرد يونگ معتقد است كه با وجود آنكه اسطوره در محيط شهري دنيوي شده به تدريج ناپديد مي‌گردد اما بسي بيشتر از آنچه به يك نگاه مي‌آيد زنده است، اسطوره زنده است نه در حيات باستاني و مقدس اوليه خود بلكه به طرزي نامقدس(Profane) و تهي از قداست. يونگ مي‌گويد: در سخنان افراد هوشيار، چنين چيزهايي (تصاوير و انديشه‌هاي اساطيري) به ندرت به زبان مي‌آيد يعني تا سال 1933 تنها ديوانگان بودند كه در زبان پاره‌اي انديشه‌هاي اساطيري زنده به كار مي‌رفت. پس از آن، به ناگاه جهان قهرمانان جهان هيولاها، همچون نيرويي ويرانگر سرتاسر عالم را فراگرفت و اين اصل را به اثبات رساند كه جهان غريب اساطير به رغم گذر از سده‌هاي روشنگري هنوز نيروي زنده خود را از دست نداده است. ميرچا الياده متفكر ديگري است كه نظر مشابهي در اين زمينه دارد: انسان از هر چيز ديگري مي‌تواند آزاد باشد جز از كشف و شهودهاي آركتيپيك كه همواره اسير آنها باقي خواهد ماند. ريشه‌كن ساختن اسطوره كاري است واهي و خيالي. با آنكه برداشت و نگاه انسان به موضوعات و مضمونات پيوسته عوض مي‌شود، موضوع و مضمون اساطيري هيچگاه تغيير نمي‌كند، چنانچه در نبرد مثالي ميان نيك و بد مي‌بينيم كه در طول قرون تغييرات بيشماري مي‌كند ولي مضمون اصلي يعني پيروزي نهايي خير بر شر پيوسته يكسان باقي مي‌ماند. با اين حال همگان در اين آراء هم عقيده نيستند. مثلاً هاروي كاكس مي‌گويد: «اگر الهيات قرار است از ورطه كنوني جان سالم به در برد و در جهان معاصر معنايي داشته باشد، مي‌بايد نه به جهان‌بيني مابعدالطبيعي متوسل شود نه به جهان اساطيري، بلكه بايد بكوشد جايگاه راستين خود را در فرهنگ شهرنشيني انسان دنيوي شده بازيابد. به هر حال همه‌ي اين نظرات چه در رد و چه در قبول مفيد بودن اسطوره در شكل دادن آنچه اهميت دارد حضور مداوم اسطوره در فرهنگ معاصر ماست.اسطوره از اين رو كمابيش به شكلي مقدس همچنان پايدار و پابرجا خواهد ماند، زيرا انسان معاصر نه هنوز قدرت تقليد از الگوها و سرمشق‌هاي آركتيپيك را از دست داده و نه آرزوي فرا رفتن و وصول به الگوهاي ماورا انساني را، نه از تمناي يگانگي و وحدت و از تمناي بهشت و رستگاري دست كشيده، نه از درگيري در معماهاي وجود و ميل جنسي و شر و درد و رنج و دين و مذهب و مرگ ... او هنوز طالب يگانه شدن با عالم هستي است و از ترس‌ها و دهشت‌هاي تاريخ خلاص نشده است. او هنوز مي‌خواهد به وراي زمان و مكان سير و سفر كند و به جاودانگي و سعادت جاودانه واصل شود و هنوز كشش و علاقه‌مندي‌اش به قهرمانان، غول‌ها، پري‌ها و فرشتگان و شياطين و خدايان همچنان به جاي خود باقي و پابرجا است. به سخن ديگر تا زماني كه آدم آدم است و به طرزي انساني رويابين و آرزومند و مشتاق مانده است، مسلماً به اسطوره بيشتر با نظري عقلاني و باريك‌انديش مي‌نگرد تا شهود و ناهشيار.آكوئيناس مي‌گويد: طبيعت در انسان ميل و اشتهايي جهت وصول به غايت نهايي‌اش به وديعت گذاشته تا طبعاً بخواهد به واسطه خير و نيكي به كمال رسد. اما اينكه كمال خود چيست توسط طبيعت براي او مشخص نشده است. به سخني ديگر انسان به طرز سيراب نشدني تشنه هستي، خوشبختي، كمال، تماميت و وحدت است. اما از آنجا كه خوشبختي ممكن است اشكال بسيار گوناگون داشته باشد، دانستن اينكه واقعاً چه چيزي نياز آدمي را برآورده مي‌كند چندان آسان نيست.سنت با ايجاد الگوها و چارچوب‌هايي در مقابل مدرنيسم مي‌تواند نحوه‌ي مواجهه‌ي ما را با اساطير تعريف كند. به اين معنا كه بسياري از انحطاط‌هاي اجتماعي در اثر نگرش ظاهربينانه به بعضي از رفتارهاي بدوي (Primitive) است اما سنت مي‌تواند بستري مساعد براي بهره‌مندي از روح اساطير را به ما بياموزاند. به اين معنا كه روح متعالي كه اساطير در پي آن بودند چگونه مي‌تواند در مواجهه با دنياي مدرن به كار بيايد و الا خود اساطير نيز به نيروهاي سركش تبديل مي‌شوند كه تعادل اجتماعي را بر هم مي‌زنند و مگر آنكه آنچه امروز مدرنيسم مي‌ناميم همان اسطوره‌ي دولت خودكامه است كه در اساطير مختلف تكرار شده است و در «فاوست» اثر گوته به مفهوم سكولار شده‌اش به چشم مي‌خورد؟ اينجا سنت بستري است براي تأويل مفيد اسطوره و اسطوره انرژي نهفته‌اي براي احياي سنت‌هاي مفيد.